و روزگار به رسم قدیم الایامش
به پیش پای من افکند دانه و دامش را.....
نهاد بذر غمت را به بوستان دلم....
گذشت عمر و ثمر داد و عشق شد نامش!
تورا قدم به قدم رسم دلبری آموخت....
مرا نفس به نفس تشنه کرد بر کامش!
تو را زلیلی و ظرفی که بر زمین زد گفت....
مرا ز قصه ی مجنون و عشق ناکامش!
ومن شدم مسافر راهی که مقصدش تو بودی....!
نظرات شما عزیزان:
|